یک روز خاطره
خواهر من وقتی امروز خواب بودم اومد منو از خواب بیدار چرد . گفت بیا بریم با بادکنچی که از حضت مصومه خریدیم بازی کنیم اما من چه نرفتم . آخه گشنم بود برای همین هم اول رفتم صحبونه خوردم.
بعد با خواهر بزرجم قلف ( منظورش گلفه ) بازی چردیم . اون اثن به من نمی جه امتیازم چنده . اینقدر بازی چردیم چه ظهر شد . مامانم گفت بیاین ناهار بخورین . من یه چم ناهار خوردم بعد گفتم دلم پر شده . مامانم گفت : عزیزم وقتی گشنه ات شد دوباره بیا غذا بخور .
من به اون یچی خواهرم چه یه چمی بزرگ شده گفتم : اجازه داری ( منظورش اینه که اجازه می دی ) من با عسورکت بازی کنم ؟ اون گفت : آره ،اجازه دارم . بعداً من خسته شدم و الان نشستم رو کامپیوتر بابام دارم به بابام می جم چه وگلاگم رو بنویسه .
راستی یه دوستم پیدا چردم چه اسمش مُهَنسه ( محدثه ) بود . خواهر کوچیچه دوست بابامه .
بعدش هم دیجه هیچی نداریم بجیم ، خداحافظ
[ پنج شنبه 86/6/15 ] [ 7:47 عصر ] [ معصومه سادات مخبر ]
[ نظر ]